در کالجی که تدریس میکردم٬ روزی از من خواسته شد که یکی دو روزی جای معلمی که زبان انگلیسی برای تازه واردان به آمریکا (دانش آموزان بزرگسال از سراسر دنیا در آن کلاس حضور داشتند) را پر کنم. کلاس نیمه پیشرفته و برای بزرگسالان بود٬ تقریبا همه یکدیگر را میشناختند.....دانش آموزان قادر بنوشتن بودند و من هم همان برنامه از پیش تعیین شده را دنبال کردم٬ یعنی «انشا نویسی»!
از دانش آموزانش خواستم که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.
سپس از آنها خواستم که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به من تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، من نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشتم ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را هم در زیر اسم آنها نوشتم .
روز دوشنبه ، برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل دادم .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
این زمزمه ها را از کلاس شنیدم " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد.
من نیز ندانستم که آیا آنها بعد از کلاس با خانواده هایشان و یا همکلاسان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه؟!
آن تکلیف هدف من معلم موقت را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند. یک سالی گذشت و من از آنها دورافتادم. یکی از دانش آموزان درجنگ کشته شد . و من هم در مراسم خاکسپاری او شرکت کردم .
پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . من و سایر معلمان آخرین نفرات در این مراسم تودیع بودیم .
به محض اینکه من در کنار تابوت قرار گرفتم، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سویم آمد و پرسید : " آیا شما معلم انشای مارک نبودید؟ "
با تکان دادن سر پاسخ دادم : چرا ولی فقط برای ۲ روز!
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی های سابقش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدربزرگ و مادر بزرگ مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با من هستند.
پدر بزرگ مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به من ( با انگلیسی شکسته - بسته) گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
با یک نگاه آنها را شناختم . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر بزرگ مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .یکی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم .
همسر دیگری گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
دیگری گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
دیگری ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه هایش نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.
با شنیدن حرف های شاگردان سابقم (با اینکه ۲ روزی بیشتر با هم نبودیم) گفتم:
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد.
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد...
ممنون محبت همگیتون..
ترشکمونم تو این اوضاع واحوال میشه گفت لاکچری بود☺️
چون
توش آلبالو..سس انار..آلوچه ..تمر هندی..لواشک آلو..لواشک انار..ویکم نمک وشکر داشت
...